محل تبلیغات شما



 

با تيشه ی خيـــــــال تراشيده ام تو را

در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را

از آسمان بــه دامنم افتاده آفتاب؟

يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمــــام گلهـا بوييده ام تـو را

رويای آشنای شب و روز عمـر من!

در خوابهای كودكی ام ديده ام تو را

از هـر نظر تو عين پسند دل منی

هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را

زيباپرستی دل من بی دليل نيست

زيـــرا به اين دليل پرستيده ام تو را

با آنكه جـز سكوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را

از شعر و استعـــاره و تشبيه برتــــری

با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را

 

قيصر امين پور


ما را به حال خود بگذارید و بگذرید

از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید

پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

تا داغ ما کویر دلان تازه تر شود

چون ابری از سراب ببارید و بگذرید

پنهان در آستین شما برق خنجر است

دستی از آستین به در آرید و بگذرید

ما دل به دست هر چه که بادا سپرده ایم

ما را به دست دل بسپارید و بگذرید

با آبروی آب ، چه باک از غبار باد !

نان پاره ای مگر به کف آرید و بگذرید

 

قيصر امين پور


هــــــــــــوس زلف تو دارد  دل ِ  از قيد رها

دل  صـــــــــــــياد مبادا  ز  دل  صيد   رها

بگســـــــلد حلقه ي محراب و نياز از دل  ما

گـــــر شود روزي از ابروي تو اين قيد رها

تويي عيدانه ي هر لحظه  به  نوروزِ  جهان

كـــــه مبادا به جهان لحظه اي  از عيد  رها

با تو  و ياد  تو  در بي كســــــي   و دلتنگي

خرّم  آني كه شد ازعَمْر و هـم  از زيد  رها

خوش به آهنگ غمت رقص و سماعي دارد

دل كه  شد  از طربِ  زهره  و  ناهيد  رها

لاله گر خواهد و گر نه به دلش داغي هست

كـــز  ازل  گشته  دلش  از  تبِ  تائيد  رها

من  چو  نيلوفر  و  تو  ساقه ي  آن باراني

كـــــه  مرا  كرده  ز  باريد  و  نباريد  رها

 

بهرام باعزت


اي بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

 

فاضل نظري
 


مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به‌دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

 

تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است

 

فاضل نظري


هميشه   دست  شكسته  وبال گردن نيست

گناه   رونق  بتخانه   بر   بَرَهمَن  نيست

تو   مثل   آينه   از تيرگي   بري  هستي

عجب   كه  آينه ماننده ي  تو ليكن نيست

به   جز  نگاه   تو  ميخانه اي   نمي بينم

اگركه هست شرابي در او دل افكن نيست

به كوي  و برزن هستي  گذشتم  و   ديدم

يقين كه هستي ِ  بي تو بقدرِ ارزن  نيست

دلم     به   دامن  چشم سياه    تو  دستش

كه عمق بحرنگاهت به عقل روشن نيست

زچاك سينه چگويم كه تا به لحظه ي

به آنچه كار رفوي دل است سوزن نيست

من  از  تبار  دل   آوردگان  عصر  ازل

وگرنه عشق در ابناي  عصر آهن  نيست

 

بهرام باعزت


فروزان کن ز رخ کاشانه ای چند
بسوزان-شمعِ من!-پروانه ای چند

فغانم گوش کن امشب،که فردا
زمن خواهی شنید افسانه ای چند

خماری نیست خونِ عاشقان را
سرت گَردم،بکَش پیمانه ای چند

به هر دفتر زکِلکِ آتش آلود
زما ماندست آتشخانه ای چند

حزین!از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدم آه بی تابانه ای چند

 

حزين لاهيجي

 


بهار پشت زمستان بهار پشت بهار
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار!

نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو
نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار!

اگر به شهر روی طعنه های رهگذران
اگر به خانه بمانی غم در و دیوار!

نمانده است تورا در کنار همراهی
که دوستان تو را می خرند بادینار!

نه دوستان صفحاتی زهم پراکنده
که جمع کردنشان درکنار هم دشوار!

به صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اند
به جنگشان که بخوانی نشسته اند کنار!

تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا
رعیت است که تشویش دارد از دربار!

کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار!

 

فاضل نظري

 


بخت جوان دارد آن که با تو قرينست

پير نگردد که در بهشت برينست

ديگر از آن جانبم نماز نباشد

گر تو اشارت کني که قبله چنينست

آينه اي پيش آفتاب نهادست

بر در آن خيمه يا شعاع جبينست

گر همه عالم ز لوح فکر بشويند

عشق نخواهد شدن که نقش نگينست

گوشه گرفتم ز خلق و فايده اي نيست

گوشه چشمت بلاي گوشه نشينست

تا نه تصور کني که بي تو صبوريم

گر نفسي مي زنيم بازپسينست

حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت

بانگ برآمد که غارت دل و دينست

سيم و زرم گو مباش و دنيي و اسباب

روي تو بينم که ملک روي زمينست

عاشق صادق به زخم دوست نميرد

زهر مذابم بده که ماء معينست

سعدي از اين پس که راه پيش تو دانست

گر ره ديگر رود ضلال مبينست

سعدي


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها